13 February 2013

0

شبلی

2013






مادرم پروین خانم-که عمرش دراز باد- در روابط با دیگران از معیارهای سختگیرانه و آداب خدشه‌ناپذیری پیروی می‌کند. مثلآ چنانچه برخورد افراد حتی در موارد بسیار جزئی و بی‌اهمیت سرسوزنی با آداب غیر مکتوب او مغایرت داشته باشد بدون رودربایستی اشتباه طرف را به او متذکر می‌شود. تلاش ما فرزندانش هم برای تعدیل این قضیه هرگز به جایی نرسیده و همچنان عقیم مانده است! درواقع این ویژگی از چنان قوتی برخوردار بوده است که در گذشته با خواهر و مرحوم برادرم مجبور می‌شدیم افرادی را که قرار بود برای اولین بار با پروین خانم ملاقات کنند در خفا آموزش بدهیم!


در آخرین سفرم به ایران چند روزی برای تنظیم فشار خون در بیمارستان بستری شدم. روز مرخصی مادر و خواهرم آمدند که مرا به خانه ببرند و به دلیلی که درست به یاد ندارم(قرار داشتن بیمارستان در محدوده طرح ترافیک یا تقارن روز موردنظر با طرح روزهای زوج و فرد) با آژانس به دنبالم آمدند. بار و بندیلمان زیاد بود و برای راحتی بیشتر من مادر گفت که بهتر است جلوی ماشین بنشینم که گفتم چشم.


راننده آژانس آقای مسنی بود که معلوم بود از سختی روزگار در این سن بالا چنین شغلی را انتخاب کرده. به محض اینکه ماشین را روشن کرد شروع کرد به درد دل و از هر دری سخن گفتن. با شناختی که از روحیات پروین خانم دارم می‌دانستم که این اصلآ پیش‌آگهی خوبی نیست! در آینه ماشین مادرم را تحت نظر داشتم تا با مشاهده حالات چهره‌اش به درجه وخامت اوضاع پی برده و در صورت لزوم تدبیری بیندیشم!


راننده گفت و گفت و گفت تا رسید به ماجرای سرطان پروستاتش! دوباره نگاهی به پروین خانم انداختم و دیدم که پشت چشمی نازک کرد و با اخم رویش را به سمت چپ برگرداند! مطمئن بودم که در آن لحظه داشت پیش خودش می‌گفت: «آخه آقا جون، سرطان پایین‌تنه تو به ما چه مربوطه؟! ناسلامتی اینجا سه تا خانوم نشسته!»


بعد از تعریف جزئیات سرطان پروستات(!) راننده بخت برگشته که نمی‌دانم از کجا فهمیده بود بین ما سه نفر من مریض مرخص شده هستم پرسید: «راستی شما مریضیت چیه دخترم؟» گفتم که دیابت دارم و کلیه‌هایم از کار افتاده که ایکاش نمی‌گفتم! با اندوه و تآسف سری تکان داد و گفت: «بدترین مرض دنیا رو داری؛ سرطان پروستات من درمقابلش هیچه! مرضیه که آدمو زجرکش میکنه! جوری که هزار دفعه از خدا میخوای زودتر بمیری!»


بخوبی می دانستم که بنده خدا به روش خودش دارد با من ابراز همدردی می‌کند اما حالا بیا و این را به پروین خانم بقبولان! در آینه ماشین با خواهرم چشم در چشم شدم و دیدم که او هم مثل من از صراحت راننده لبخندی بر لب دارد اما وای از حالت پروین خانم! عنقریب بود که اختیار از کف بدهد و راننده بخت برگشته را به شدیدترین وجهی بنوازد!


راننده ادامه داد: «خانوم، من داداشم مرض قند داشت؛ بدبخت بیچاره اولش انگشت پاش یه زخم کوچیک شد؛ دکترا گفتن باید انگشتشو قطع کنن که زیر بار نرفت. زخم همینطور بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه کرم افتاد و دیگه چاره‌ای نبود جز اینکه پاشو از زانو قطع کنن!»(ناگفته نماند که چند روز قبل از بستری شدن در بیمارستان یک جفت کفش طبی خریده بودم که کمی تنگ از آب درآمده بود و ناخن انگشت کوچکم انگشت بغلی را خراش مختصری داده بود که البته زود هم خوب شد و خوشبختانه به قطع پایم نینجامید! اما می‌دانستم که پروین خانم در آن لحظه دارد به چه چیز فکر می‌کند!)


من و خواهرم از بی‌توجهی راننده به اینکه دارد این چیزها را برای یک بیمار دیابتی می‌گوید کم‌کم داشتیم از خنده منفجر می‌شدیم! راننده حرف‌هایش را دنبال گرفت که: «بعدشم زد به چشمش و بیچاره اول چشم راستش کور شد و به فاصله چند ماه، چشم چپشم تار شد.(این هم درحالی بود که هفته قبل به مادر گفته بودم باید عینک مطالعه ام را عوض کنم!) راننده ادامه داد: خلاصه شیش سال تموم عذاب کشید و ذره ذره جونش گرفته شد تا آخرش یه روز رفت تو کما و بعد چند هفته عذاب مرد!»


به اینجای داستان که رسید پروین خانم عنان اختیار از کف داد و باوجود اینکه تازه به ابتدای خیابان سهروردی رسیده بودیم و هنوز تا خانه کلی فاصله بود به راننده نهیب زد: «همینجا نگه دار؛ ما پیاده میشیم!» راننده که هاج و واج مانده بود گفت: «هنوز که نرسیدیم خانوم.» و مادرم مثل شیر ژیان غرید که: «لازم نیست نگران رسیدن ما باشی؛ با حرفات دل بچه‌امو کندی گذاشتی کف دستش؛ آخه یه عمری ازت گذشته؛ هنوز نمیدونی که این طرز حرف زدن با یه مریض نیست؟!» و زد زیر گریه... دلم از اندوه مادر فشرده شد...


راننده بینوا شروع کرد به عذرخواهی و اینکه منظور بدی نداشته و تا به خانه برسیم زبان در کام گرفت و دیگر هیچ نگفت اما پروین خانم دست بردار نبود؛ شب بدون اینکه حرف‌های راننده را عینآ تکرار کند از نادانیش به شوهرخواهرم(که به شدت مورد علاقه اوست) شکوه و شکایت می‌کرد. شوهرخواهرم هم که بعد از اینهمه سال بخوبی با روحیات مادر آشناست و می‌دانست که اگر واکنشی نشان ندهد قضیه به این زودیها فراموش نخواهد شد در کمال فراست اکیدآ قدغن کرد که دیگر هیچکس از افراد خانواده نباید از «آژانس الف» ماشین بگیرد!!! و من بعد از ساعتها اندوه و گرفتگی، بالاخره آثار رضایت را در چهره پروین خانم دیدم.

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013


بعد از اتمام تحصیلم در ایران به کمک زنده‌یاد دکتر نیکرو که از دوستان دوران تحصیل مرحوم پدرم بود و در آن زمان ریاست مرکز روانپزشکی رازی(امین آباد) را به عهده داشت قرار شد در این مرکز به عنوان روانشناس مشغول کار شوم. به ضرورت حال و هوای جوانی سری پرشور داشتم و فکر میکردم با خدماتم دنیا را از عدل و داد و مهربانی پر خواهم کرد! به همین دلیل اصلآ عین خیالم نبود که برای رفتن به محل کار و بازگشت به خانه هر روز باید فاصله تهران تا شهرری و برعکس را طی کنم. فقط به خدمت کردن فکر می‌کردم و بس.

اوضاع مرکز روانپزشکی رازی به عنوان یک نهاد دولتی از هر نظر وخیم بود و عمومآ بیمارانش را افرادی از خانواده‌های کم‌بضاعت تشکیل می‌دادند. مرحوم دکتر نیکرو در مقاله‌ای نوشته بود:«اگر همانطور که معروف است تهران چاهک ایران باشد، بدون شک بیمارستان رازی هم چاهک تهران است.» نفس کار کردن در محیطی با چنین شرایط بد باعث غرور و شادی مضاعفم بود و موجب میشد احساس کنم با کار کردن در چنین محلی بیشتر می‌توانم برای افراد نیازمند کمک مفید واقع شوم و این از نظر روحی بسیار اقناع کننده بود.

بالاخره روز موعود فرا رسید و من مثل جنگجویی سربلند، مصمم و مغرور روانه محل کارم شدم که دنیا و مافیها را از خدمات ارزشمندم بهره‌مند کنم! و یکراست رفتم به بلوک سه دهکده که باید در آن کار می‌کردم.

ناگفته نماند که تمام اطلاعات و معلوماتم محدود می‌شد به مطالعات دوران دانشکده و چند بازدید گروهی از بیمارستان‌های روانی که از طرف دانشگاه انجام شده بود و هیچگونه تجربه عملی در زمینه روانشناسی و نحوه برخورد با بیماران نداشتم. خلاصه اینکه یک روانشناس به معنای دقیق کلمه«صفر کیلومتر» محسوب می‌شدم! از آنجا که عمومآ در محیط‌های کاری مرسوم است که کارهای سخت و پردردسر را به کارمندان تازه‌وارد ارجاع ‌دهند در همان روز اول کار به من اطلاع دادند که حدود ساعت ده صبح یک گروه چهل و پنج نفری از دانشجویان ترم اول رشته روانشناسی برای دیدار مرکز می‌آیند و چون کارمند دیگری در دسترس نیست من باید به عنوان راهنما آنها را به بخش‌های مختلف ببرم و مرکز را نشانشان بدهم و پاسخگوی سوالهای احتمالی باشم. اعتماد به نفسم در زمینه معلومات تخصصی نسبتآ خوب بود و به نظرم رسید که می‌توانم بخوبی از عهده کار محوله بربیایم.

دانشجوها همانطور که قرار بود همراه استاد راهنما آمدند. ظاهرآ قبلآ که تماس گرفته بودند به آنها گفته شده بود که هدیه مورد علاقه بیماران سیگار است و آنها هم مقدار قابل توجهی سیگار به همراه آورده بودند. البته قرار بود سیگارها تمامآ دست من باشد و بعد از پایان ملاقات در هر بخش، بیماران به صف بایستند و خودم سیگارها را بین آنها تقسیم کنم.

دیدار از بلوک‌های یک و دو و سه بخوبی انجام شد و در پایان سیگارها را به همان شکلی که قرار بود بین بیماران تقسیم کردم. با اعتماد به نفس بیشتر که حاصل از خوب برگزار شدن دیدار از سه بخش مرکز بود، به همراه دانشجویان رفتیم برای دیدار از بلوک چهار دهکده که به بیماران مرد بدحال تعلق داشت. ازجمله انواع این بیماران افرادی هستند که بدون لباس بسر می‌برند و هرچه هم لباس که تنشان کنی پاره می‌کنند! نوع دیگر بیماران توهمی و هذیانی هستند که گاه یک جمله یا عبارت خاص را ساعتها تکرار می‌کنند. بعضیشان هم پرخاشگرند و به کوچکترین حرف و حرکتی واکنش شدید کلامی یا فیزیکی نشان می‌دهند.

جالب اینجا بود که دانشجویان هم مثل خودم صفر کیلومتر بودند! اکثرآ اولین باری بود که به دیدار بیماران روانی می‌آمدند و در ابتدا نگرانی و ترس را می‌شد در نگاه و حالات چهره‌شان دید اما بعد از دیدار از بخش اول و گفتگوهایی که بینمان رد و بدل شد احساس کردم که اطمینانشان نسبت به من جلب شده و تا حد زیادی آرام و ایمن به نظر می‌رسند. معلوم بود که حضورم به عنوان روانشناس نگرانی آنها را از اولین دیدارشان با بیماران روانی تا حد زیادی تخفیف داده است.

بعد از دو سه دقیقه که از ورودمان به بلوک چهار گذشت، بیماری با هیکل بسیار تنومند یکراست آمد به طرف من که روپوش سفید به تن داشتم. ظاهرآ فهمیده بود که راهنمای گروه هستم. ایستاد مقابلم و با صدایی بم گفت:«سیگار می‌خوام» لحنش به حدی مصمم و جدی بود که ترسیدم! یک نخ سیگار درآوردم و خارج از نوبت دادم دستش. زل زد توی چشمهایم و گفت:«یه بسته میخوام!» دیدم رویش زیاد شده؛ خیلی خشک و جدی گفتم باید صبر کند کارمان که تمام شد مثل بقیه بیاید و در صف بایستد تا اگر سیگار به همه رسید و بازهم باقی ماند به او یک بسته بدهم. نگاه شررباری به من انداخت که نصفه جانم کرد! اما چیزی نگفت و راهش را کشید و رفت. چند دقیقه گذشت و با دانشجوها مشغول گفتگو بودم که ناگهان دیدم درحالیکه یک میله آهنی را که معلوم نبود از کجا گیر آورده در دست گرفته و همانطور که نگاهش روی من ثابت بود دوان دوان داشت می‌آمد که به من حمله کند!

این صحنه را که دیدم دیگر آرمانگرایی و خدمت به خلق و سرنوشت دانشجوها و اینکه مسئول سلامتی و ایمنی آنها هستم بکلی از یادم رفت! دو پا داشتم، دو پای دیگر هم قرض کردم و جانم را برداشتم و به سرعت نور پاگذاشتم به فرار!

از فرط خجالت، آن روز اولین و آخرین روز کارم در مرکز روانپزشکی رازی شد! هرچند که حالا از یادآوری این خاطره میخندم.

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013



مرکز شهر مونتریال یکی از شلوغ‌ترین نقاط این شهر است. از ادارات و سازمان‌ها گرفته تا مشاغل مختلف و خصوصآ همه‌گونه مراکز لهو و لعب در این قسمت از شهر متمرکز شده.ساختمانی که ما در آن زندگی می‌کنیم درست نبش دو خیابان پر رفت و آمد واقع است و این ناحیه از نظر موقعیتی که دارد کاملآ به خیابان ولیعصر تهران شبیه است.


کسبه و افرادی که حوالی این چهارراه زندگی می‌کنند همه بخوبی با دیوانه بی‌آزاری که همیشه همین اطراف گدایی می‌کند آشنا هستند. مجنون مورد نظر مرد سیاهپوست سی و چند ساله‌ای است به اسم رابرت که سر و وضع بسیار رقت‌انگیزی دارد. یک کاپشن پشم شیشه می‌پوشد با یک شلوار جین پاره‌پوره که زانوها و بقیه پایش از لابلای پارگی شلوار نمایان است. لباسش از فرط کثیفی شبیه لباس مکانیک‌هایی است که در گاراژ کار میکنند؛ پر از لک و پیس و روغن. موهای سرش مثل نمد به هم پیچیده و قشر ضخیمی از گرد و خاک و چرک آنها را به رنگی کدر درآورده است. بنده خدا صدای زمخت وحشتناکی هم دارد. می‌ایستد سر چهارراه و هر طرف که چراغ قرمز شود می‌دود به همان سمت که از رانندگان ماشینهای پشت چراغ قرمز مانده درخواست پول کند و از آنجا که چراغ به فاصله چند ثانیه سبز می‌شود بینوا دائم در حال دویدن به چهار سمت این تقاطع است. از مردم پیاده هم پول می‌خواهد. هربار مرا می‌بیند اگر طرف دیگر خیابان باشد با همان صدای گوشخراش داد میزند: خانم! خانم! که متوجهش بشوم و بعد می‌دود می‌آید به طرف دیگر خیابان که پول خردی در لیوان کاغذی کثیف و پاره قهوه که همیشه بدست می‌گیرد بیندازم. ناگفته نماند که دخترم چشم دیدنش را ندارد! نمیدانم بیچاره چه کرده؟ نگاه خریدارانه‌ای به او انداخته که اینقدر برایش گران تمام شده یا چه؟! سربسرش میگذارم و میگویم: اگه اخلاقتو خوب کنی میگم بیاد خواستگاریت!


شب‌های مونتریال در آمریکای شمالی معروف است؛ خصوصآ جمعه‌شب‌ها که در خیابان‌های مرکز شهر جای سوزن انداختن نیست و مردم شاد و خوشگذران از هر سن و سال و طبقه اجتماعی جفت‌جفت، تک‌تک یا گروهی می‌ریزند توی خیابان‌ها که بروند تفریح.یکی از جمعه‌های ماه رمضان نزدیک اذان مغرب به قصد خرید دارو از خانه خارج شدم. شنیدم که داماد آینده‌ام(!) صدایم کرد. ایستادم؛ دوید و آمد جلو. سکه‌ای در لیوانش انداختم. گفت: خانم، برایم غذا می‌خری؟ با دیدن مردمی که در رستوران‌های اطراف مشغول غذا خوردن بودند دلم بحالش سوخت. گفتم: غذای چینی می‌خواهی یا ساندویچ؟ گفت: غذای چینی یا ساندویچ! گفتم: از مغازه‌های همین طرف بگیرم یا آن طرف؟ گفت: از مغازه‌های همین طرف یا آن طرف! حساب کار دستم آمد. سوآل و جواب چیزی جز وقت تلف کردن نبود. اینجا رسم بر این است که افراد متکدی را به درون مغازه‌ها راه نمی‌دهند دیگر چه برسد به اینکه طرف دیوانه هم باشد. اما رابرت شانه‌بشانه من وارد رستوران چینی شد و بدون اینکه کسی اعتراضی کرده باشد به صدای بلند خطاب به کارکنان رستوران گفت: من همراه این خانم هستم! آنها هم چیزی نگفتند. مشتری‌ها که مطمئنم اکثر بومی‌هاشان می‌شناختندش با نگاه‌های تعجب‌آمیز براندازمان می‌کردند.

از گفتگویی که بینمان رد و بدل شده بود فهمیده بودم که نباید سوال بسته‌ای از او بکنم. گفتم: غذایت را انتخاب کن. گفت پیراشکی گوشت. گفتم نمی‌خواهی یک پرس غذای گرم بخوری؟ گفت: نمی‌خواهی یک پرس غذای گرم بخوری؟! باز حواسم پرت شد و پرسیدم پیراشکی گوشت خوک یا گوساله؟ گفت: پیراشکی گوشت خوک یا گوساله! غذایش را سفارش دادم. گفت: می‌شود یک سودا هم برایم بخری؟ گفتم: پپسی یا سون‌آپ؟ گفت: پپسی یا سون‌آپ! غذایش را گذاشتند داخل پاکت و دادند به دست من. رفتم طرف یخچال نوشابه‌ها و دیدم نوشابه قوطی هست و نوشابه شیشه‌ای و اندازه نوشابه‌های شیشه‌ای متنوع‌تر و بزرگتر است. یک شیشه پپسی متوسط که بزرگتر از پپسی درون قوطی بود برایش برداشتم. حساب کردم و با رضایت خاطر از کار خیری که دم افطار انجام داده‌ام آمدم طرفش، غافل از اینکه دست تقدیر چه پاداشی برایم رقم زده! همینطور که داشتم به چند قدمیش نزدیک میشدم نگاهی به نوشابه توی دستم انداخت و یکدفعه مثل مارگزیده‌ها شروع کرد به حرکات عجیب و غریب دست و پا و داد و فریاد و شکستن و به زمین ریختن هرچه ظرف و ظروف که جلوی دستش می‌آمد! فحش و فضیحت را کشید به جان من و هفت جدم که چرا نوشابه قوطی نخریدی!!!حالا هرچه می‌گویم عوضش می‌کنم به خرجش نمی‌رود که نمی‌رود و همچنان مشغول شکستن ظرفهاست! مانده بودم چه کنم؛ هم خنده‌ام گرفته بود و هم داشتم از وحشت می‌مردم!

نتیجه اینکه صاحب رستوران که نگران ضرر و زیان به وسایل مغازه و امنیت مشتری‌های مبهوت و وحشت‌زده‌اش بود با عصبانیت گفت که دیگر حق ندارید به اینجا بیایید و هردومان را انداخت بیرون!

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013






هوايی خيال تو شاعرکی

حيران در آسمان و آب و علف

سراغ نفسهایت را از باد میگرفت

و به جستجوی کلامی زیبنده عشقت

بر تمام واژه‌های ململی درنگ میکرد

اندوه را سلسله میکرد و بر کوه جا میگذاشت

قطب منجمد یآس را میگداخت

و شط خروشان اشک را

به ترنم گوشنواز برکه لبخند بدل می‌کرد

پیامبر واژه‌ها؛ معتکف در غار کلام

و معجزه‌اش برگردان «هق‌هق» به «قهقه»!

بر قله‌ای فراتر از ابتذال «خوب بودن»

تار نسیم به دست

میرفت تا زمزمه‌ سر دهد که غوکهای بد صدا

سرودخوان سعادت کاذبت شدند

صدا در ژرفنای خاموشی ته نشست

قناری‌های نغمه‌خوان

به دوردست‌های آسمان تیره دلزدگی پر کشیدند

و او تنها به آهی

ميان مکث همهمه‌پردازان قناعت کرد



 

یادت بخير، آشنا جان!

آنروزها که بر لوح پر کپک اندام هر فاحشه‌ای

عاطل و باطل نميشدی

آنروزها که هنوز غرقه غرقاب تقدير خودساخته نبودی

چقـــــــــــــــــــــــدر ما را میخواستی

تنها عشق ميدانستی

نه دل شکستن، آشنا جان!


تو زير ابر مي‌روی

و یاد می‌بارد...

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013





 * این نوشته را تقدیم میکنم به«شاه» که هرگز اسم واقعیش را ندانستم


بيست و سوم ژانويه، چهارده سال از اولين، آخرين و تنها باری که ديدمت می‌گذرد. از آن روزهای سرد برفی بود و سرمای هوا منهای نوزده درجه که هواشناسی پيش‌بينی کرده بود با احتساب باد به منهای سی درجه هم برسد. از ساعت نه صبح مدرسه بودم و ساعت چهار، بعد از کلاس زبان فرانسه يکراست رفتم به مترو تا بروم سر کار. جمعه بود و من بايد از ساعت پنج بعدازظهر تا حوالی شش صبح کار ميکردم چون صاحب رستوران، آقا فریدون ابتکار به‌خرج داده بود و روزهای جمعه و شنبه کله‌پاچه و حليم درست ميکرد و سخت بخودش میبالید از اينکه تنها رستوران ايرانی شهر است که چنين لطفی به هموطنان می‌کند!

برای من که از یکطرف جمعه‌ها از صبح تا عصر کلاس داشتم و خرد و خسته باید تا صبح کار میکردم، و از طرف دیگر اصولآ تمام عمر بوی کله‌پاچه حالم را بهم زده بود، نزدیک شدن جمعه کابوسی بود که دائمآ تکرار می‌شد. از همه بدتر، چاق کردن قلیانها و تمیز کردن میزهای چرب و چیلی بود و بدتر از آن، تحمل مشتریهای مست و نشئه ساعت سه و چهار صبح و قهقهه و شوخيهای بی‌ربطشان که گاه رستوران را با روسپی‌خانه اشتباه می‌گرفتند. برای اينکه در حد امکان از آزارشان درامان بمانم، هميشه قيافه‌ای جدی ميگرفتم و ارتباط کلاميم را با آنها محدود ميکردم به حرفهای مربوط به سفارش غذا و دریافت پول. اما همین هم دستاویزی بود برای متلکهای بعضیهاشان. رانندگان تاکسی مشتریهای ثابت رستوران بودند. یکبار یکیشان که از جدیتم سخت دلخور و دمغ بود با لهجه گل و گشاد مستانه گفت:«خانوم، من این اخم شمارو که میبینم، موهای تنم که سهله، همه‌جام سیخ میشه!» و بدنبال این حرف خنده گوشخراش همپالگی‌هایش در فضا طنین انداخت.

اينهمه را می‌شنيدم و دم نمی‌زدم. فقط پنج ماه بود که به مونتريال آمده‌بودم و از همسر سابقم هم تازه جدا شده‌بودم. خودم بودم و يک بچه سه‌ساله و مسئوليت درس و تآمين معاش در کشوری غريب. انگليسی که می‌دانستم به ‌درد کار کردن در محيطی انگليسی‌زبان نمی‌خورد و فرانسه هم که هيچ نميدانستم. چاره ديگری نبود جز کار کردن در يک محيط ايرانی.

جمعه‌ها و شنبه‌ها که کارم ساعت پنج و گاه شش صبح تمام می‌شد، يدالله، کارگر بامعرفت کُرد که باهم کلی رفيق بوديم مرا تا مترو همراهی می‌کرد و بعد برمی‌گشت. جيک‌وپيکمان باهم يکی بود و هرچه را که نميدانستم از او می‌پرسيدم. عاشق دخترعمه‌اش، «شرافت» بود و يک شرافت ميگفت و هزار شرافت از دهانش ميريخت! غيرتش اجازه نميداد از شرافت با همجنسانش حرف بزند و ازطرفی، به حکم اينکه عاشق هميشه ميل به حرف زدن از معشوق دارد، قرعه فال به نام من که يک زن بودم افتاده بود و از ديدارهای پنهانيشان پشت ديوار باغ عمه گرفته تا ماجرای رد کردن خواستگاريش همه را برايم در اوقاتی که رستوران خلوت بود تعريف ميکرد. ميگفت:«آمده‌ام کانادا کار کنم و پول جمع کنم بعد برگردم کرمانشاه يک میني‌بوس بخرم و با شرافت نامزدی کنم!» طفلک يکی دو سال بعد در تصادف اتومبيل کشته شد و ديگر هرگز روی شرافت را هم نديد...

از همان روزهای اول، به مدد بلندبلند صحبت کردن مشتريان محترم، از خيلی چيزها در جامعه ايرانيها خبردار شدم. هرچه را هم که خوب نمی‌فهميدم بعدآ از کعب‌الاخبارم که کسی نبود جز يدالله زيرپاکشی می‌کردم! درمیان حرفهای مشتریها، اسمی که چندين بار بگوشم خورده بود و به دليل نامآنوس بودنش خيلی توجهم را جلب کرده بود اسم فردی بود که وقتی درباره‌اش صحبت می‌شد با عنوان«شاه» از او ياد ميکردند. سخت کنجکاو شده بودم که بدانم اين شاه کيست و اصولآ چرا به اين نام صدايش ميکنند. کليد معما هم تنها در دست يدالله بود! بالاخره يکروز درباره شاه از او سوال کردم. بعد از شنیدن سوالم چنان حالت احترام‌آميزی گرفت که گفتم نکند اين همان محمد رضا شاه خودمان است که بعد از اینهمه سال سر از گور برآورده! خلاصه کاشف بعمل آمد که شاه بزرگترين وارد کننده مواد مخدر است که نبض بازار را بدست دارد! بعد هم کلی در مناقبش حرف زد و اينکه آقاست و انسان نازنینی است. گفتم:« عقلت کمه ها يدالله؛ قاچاقچی هم مگه نازنين ميشه؟!» که ديدم رگهای گردنش متورم و چشمهايش ورقلنبيده شد و گفت:«تو چه میشناسیش؟ حیف که الآن توئه» که نفهمیدم منظورش چیست و گفتم:«توئه یعنی چی؟!» باابرو اشاره کرد و نمیدانم چرا فکر کردم دارد به آشپزخانه اشاره میکند! گفتم:«توی کجاس؟ آشپزخونه؟ وای، آقا فریدونو میگی؟!» که خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:«آقا فریدون چرک زیر ناخن شاه هم نمیشه.»

سوار مترو شدم، درحاليکه فکر ميکردم يک ربع فاصله مترو تا رستوران را چطور بايد توی اين سرما که با بروبچه‌ها اسمش را گذاشته بوديم «سوز گداکُش مونتريال» پياده طی کنم. فکر ميکردم حالا که تمام پولهايم را برای خريد لباس‌های زمستانی دخترم خرج کرده‌ام، اگر به آقا فريدون بگويم شايد بگذارد دوشنبه و پنجشنبه را هم کار کنم و لااقل بتوانم يک پتو برای خودم بخرم. هوا سرد شده و سردتر هم می‌شود. روانداز نازکم ديگر جوابگوی سرمای شبها نيست. در همين افکار، با انگشتهای يخ‌زده دست و پا به رستوران رسيدم و بعد از عوض کردن لباس، مشغول کار شدم. بوی نحس کله‌پاچه فضا را پر کرده بود و هرچه سعی ميکردم با گذشت زمان شامه‌ام به آن عادت کند، نمی‌شد.

ساعت حدود دو و نيم صبح بود و من کم‌کم داشتم به روغن‌سوزی می‌افتادم که يکدفعه ديدم آقا فريدون مثل ترقه از پشت صندوق پريد و در کمال دستپاچگی شروع کرد به ارد دادن:«خانوم، سه تا ميزای پای پنجره رو بچسبون بهم يه کاسه‌اشون کن؛ دوتا دونه زغال بگيرون؛ منقل کوچيکه‌رو بيار... شاه داره مياد!» از پشت شيشه به بيرون نگاه کردم و ديدم سه ماشين مدل بالا همزمان در حال پارک کردن جلوی رستوران هستند. مجموعآ نه نفر بودند. همه با هیکلهایی تنومند و لباسهایی مرتب و تروتمیز. فقط یکنفرشان جثه بسیار کوچکی داشت که بهمین سبب بخوبی میشد از دیگران متمایزش کرد. یکیشان دوید و در را باز نگهداشت تا مرد ریزاندام و سياه‌چرده وارد شود. آقا فريدون منقل بدست پريد جلوی در و با مرد ريزنقش روبوسی کرد و اسفند دور سرش چرخاند و در آتش ريخت. یدالله هم دوید و خم شد دستش را ببوسد که نگذاشت و روبوسی کردند. مشتریهای کانادائی هاج و واج مانده بودند که این حرکات یعنی چه؟!

دانستم شاه کدامشان است. یکراست رفتند طرف میزهای کنار پنجره. رفتم سر میزشان که سفارش غذایشان را بگیرم. شاه نگاه گذرایی به من انداخت و با همراهانش برای انتخاب نوع غذا مشغول صحبت شد. سفارششان را روی فیش نوشتم و داشتم میرفتم سمت آشپزخانه که پرسیدم ترشی یا لیموترش هم میل دارین؟ یکی از همراهانش با سبکسری گفت:«اوووف... دهنم آب افتاد. نکنه میخوای هرچی خرج خودمون کردیم بپّرونی ناناز؟!» که شاه نگاه کوتاه خشمگینی به او انداخت و طرف خفقان گرفت و خودش را جمع و جور کرد.

غذایشان را خوردند و گند زدند به میز. الحق که از آداب غذا خوردن هیچ نمیدانستند! چای خواستند و برایشان بردم. بعد از چند دقیقه دوباره پرسیدم که آیا بازهم چای میخواهند؟ فقط شاه دوباره چای میخواست. همانطور که در رستورانهای اینجا مرسوم است، دور دوم چای را که میخواهی برای مشتری بریزی قوری پیرکس چای را بدست میگیری و میروی سر میزشان و چای دوم را در همان لیوان قبلی میریزی. کاری که من امکان ندارد در خانه خودم و حتی با لیوان چای خودم بکنم اما رستوران داستانش فرق میکرد. قوری بدست رفتم سر میزشان که برایش چای بریزم و از دیدن لیوان چرب و چیلیش دلم بهم خورد. جای انگشتها و لبهای چربش روی لیوان چای مانده بود. برگشتم و یک لیوان تمیز برداشتم و بردم سر میزشان و برایش در آن چای ریختم. همانطور که با همراهانش مشغول حرف زدن بود زیرچشمی نگاه کوتاهی به لیوان چای انداخت و حرفش را ادامه داد.

در رستورانهای اينجا افرادی که غذا را سرو ميکنند و در ارتباط رودررو با مشتری هستند يک حقوق ثابت ساعتی دارند باضافه انعامی که مشتری به آنها ميدهد که رقم ثابتی نيست و آن موقع معمولآ هم از نفری يک دلار يا يک دلار و پنجاه سنت تجاوز نميکرد. اين پولی است که مشتری به خاطر زحمتی که فرد برای بردن و آوردن غذا و ظرفها و غيره ميکشد به او میپردازد و تمام و کمال به خود او تعلق دارد. فرهنگ انعام دادن بخوبی در اينجا جا افتاده و اگر کسی اينکار را نکند بسيار بد قضاوت ميشود. اما آقا فريدون که دو رستوران بزرگ داشت و پولش هم از پارو بالا میرفت قانون خودش را وضع کرده بود. به اين ترتيب که يک شيشه دهانه گشاد کنار صندوق گذاشته بود برای ريختن انعامها و هرشب که کارم تمام ميشد و صندوق را تحويل ميدادم پولها را از توی شيشه در ميآورد و ميشمرد و يک‌سومش را برای خودش برميداشت! اگر حقوقم را نميداد انقدر که به انعامهايم دست ميزد دلم نميسوخت. انعامها بندرت از روزی بيست يا سی دلار تجاوز ميکرد اما برای من که حقوقم ساعتی پنج دلار بود همان يک‌سومی هم که برمیداشت مبلغی بود.

شاه و دوستانش کم‌کم آماده رفتن ميشدند. بلند شد آمد پشت صندوق و پرسيد که حسابشان چقدر ميشود؟ گفتم هشتاد و شش دلار و بيست و پنج سنت. دوتا پنجاه دلاری درآورد و گذاشت روی ميز. بقيه پول را پسش دادم. برداشت و همه را ريخت توی شيشه انعامها. بعد يک صد دلاری ديگر درآورد و گذاشت روی ميز و درحالیکه با سر مرا نشان میداد خطاب به صاحب رستوران گفت:«آق فری، اين مال خانومه. نريختيم تو شيشه که یه وخ واسشون شِريک مِريک پيدا نشه!» فريدون هم گفت:«اختيار داری شا جون، شما امر بفرما.» باور نميکردم. سرجايم ميخکوب شده بودم. زبانم چنان بند آمده بود که حتی نتوانستم تشکر کنم. معادل حقوق بیست ساعت کارم بود آن صد دلار. سبیل یدالله را هم چرب کرد و درمیان بهت و حیرت من، خداحافظی کردند و رفتند.

کمی بعد با اسکورت هرشبه‌ام، يدالله از رستوران بيرون آمدیم و رفتيم طرف مترو. تمام طول راه اسکناس صد دلاری را توی دستم ميفشردم و انگار حرارتش باعث ميشد ديگر انگشتانم سرما را حس نکنند...

چند ساعت خوابيدم و بعد بيدار شدم و رفتم گرمترين و بهترين لحافی را که ممکن بود با انعامی که شاه داده بود خريدم و اسمش را گذاشتم«شاه‌لحاف».

شاه‌لحافم تمام سطح تختم را میپوشاند. از جنس پشم شیشه و بسیار ضخیم اما سبک است. يک رويش آبی آسمانی است و روی ديگرش سورمه‌ای. چهارده سال است که زمستان و تابستان روی تختم پهن است و فقط برای شستشو موقتآ جمعش ميکنم. تابستانها که هوای اينجا شرجی است حتمآ باید کولر را روی درجه زياد بگذارم تا آسم اذيتم نکند و بهمين دليل هوای اتاق سرد ميشود. آنوقت است که شاه‌لحافم با گرمای مطبوعش آرامش‌بخش خوابهای تابستانی است. زمستانها هم که تکليف روشن است. در نقل‌مکان چند ماه پيش به خانه جديد، دخترم که معتقد است رنگ لحافم با چيزهای ديگر اتاق جور نيست يکدست کامل لحاف و ملحفه و روبالشی و روتختی که بسيار هم طرح و رنگ قشنگی دارد برايم خريد و قبل از اينکه به خانه بيايم لحافم را جمع کرد و آن را که خودش خريده بود روی تختم پهن کرد. فقط يکشب از اين لحاف جديد استفاده کردم و فردا دوباره جمعش کردم. دخترم دلخور شده بود اما داستان را که برايش تعريف کردم حسابی تحت تآثير قرار گرفت و ديگر کاری به کار من و لحافم ندارد! داشت فراموشم میشد. يک استفاده منحصربه‌فرد ديگری که لحاف نازنینم دارد اينست که با روشن کردن چراغ قوه عظيم‌الجثه‌ام در زيرش، در فاصله چند دقيقه تبديل ميشود به يک کرسی مشتی يکنفره! از عجايب ديگر اينکه شبهای بلند زمستان تا وقتی که چشمهايم گرم شوند و بخواب بروم، زير اين کرسی يکنفره، پدر هست و مادر و نی‌نی و مهرين و منصور و حتی مشهدي‌آفرين که برايمان قصه ملک‌جمشيد ميگويد تا همگی خوابمان ببرد...

يک هفته بعد از خريدن لحاف، يدالله با لب‌و‌لوچه آويزان خبر زندانی شدن مجدد شاه را بمن داد. اينبار برای ســـــــــــــــــی ســـــــــــــــــــال...

ميدانم اگر مادرم اين نوشته را بخواند ميگويد:«خب حقش بود. عاقبت قاچاق‌فروشی بهتر از اين نميشه. چشمش کور، ميخواست نکنه. تو هم اینهمه سال رفتی درس بخونی که آخرش در مدح قاچاقچيا بنويسی؟!» اما شاه جان، من شرمنده نيستم از اينکه درباره تو مينويسم. حتی شرمنده نيستم که اينهمه دوستت دارم. يدالله راست ميگفت. فريدون چرک زير ناخنت هم نيست. 
هرجا که هستی، آرزو میکنم در سرمای استخوان‌سوز زمستان، لااقل یک لحاف گرم داشته باشی...

زمستان
۸  ۰ ۰ ۲

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013


خواستم ساعتش را به او برگردانم. با همسرش بود. آن زن هم‌جنس‌گرا را میگویم که گدایی میکند. همسرش هم زنی بود درب‌ و‌ داغان‌تر از خودش. او هم الکلی بود وگدایی می‌کرد .خواستم ساعتش را که در یک شب مستی به قیمت خیلی ارزان به من فروخته بود به او پس بدهم. ساعت قشنگی بود . در نظر اول اصلآ نمی‌شد تشخیص داد که ساعت است. ظاهرش شکل ماشین‌های قدیمی بود. یک زبانه کوچک را که فشار میدادی، سطح رویی ماشین که فلزی و مسی‌رنگ بود کنار می‌رفت و آنوقت می‌توانستی صفحه ساعت را ببینی. یک بند چرمی قهوه‌ای هم داشت. زن آن را خیلی دوست داشت؛ از نگاهش معلوم بود. اما چون پول نداشت مشروب بخرد، فروختش به من، به ده دلار. حدود هفتاد هشتاد دلار می‌ارزید. شاید هم بیشتر. از معامله خوبی که کرده بودم خیلی خوشحال بودم و احمقانه به خودم می‌بالیدم.


مستی که ازسرم پرید، تازه فهمیدم چکار کرده‌ام. چند بار بیشتر به دستم نبستمش. راحت نبودم. هر بار که دستم بود، بی‌اختیار چشم‌های مشتاق و حسرتزده زن به یادم می‌آمد که داشت آخرین نگاه‌ها را به ساعت نازنینش می‌انداخت و پشت سر هم به من می‌گفت:

?Elle est bell; n’est- ce pas(قشنگه؛ نه؟) کم مانده بود گریه کند.

ساعت با همه قشنگی، به دلم نمی‌نشست. حالم را یک‌جوری ازخودم به‌هم می‌زد. انداخته بودمش توی کیف دستیم.

امشب دوباره دیدمش. با همسرش بود. تا مرا دید گفت: ساعتم را این خانم خرید.
اشتیاق حرف‌زدن درباره ساعت را میشد در نگاهش خواند اما فقط با لبخند غمگینی گفت:
قشنگه، نه؟

مثل اینکه همه‌چیز جور شده بود تا من از شرّ این آینه دق خلاص شوم! بعد از چند دقیقه صدایش کردم. گفتم: بیا بگیر ساعتت را.

یکدفعه همسرش مثل شیر نر غرّید که: من نمیخواهم او این ساعت را داشته ‌باشد. او زن من است و من نمیخواهم این ساعت را داشته ‌باشد. می‌فهمی؟

زنی بود پنجاه ‌و چند ساله، با آرایش مو و لباس کاملآ مردانه. چشم‌هایش ازفرط الکل سرخ‌ سرخ بودند؛ انگار تویشان آتش روشن کرده باشند؛ داشتند از حدقه‌ها میزدند بیرون. یک شانه‌اش را داده بود جلو و خودش را تقریبآ روی من -که درحالت نشسته از او کوتاهتر بودم- انداخته ‌بود. از وحشت داشتم قالب تهی میکردم! اما قافیه را نباختم. با ترس‌ و لرز گفتم: حرف شما را کاملآ میفهمم! اما چون ساعت را از او خریده‌ام، بد نیست خودش هم بگوید که آن را نمیخواهد. گفت: اگر ساعت را به او برگردانی، زیر لگدهایم خردش میکنم. من‌من‌کنان گفتم: با همه این حرفها، فکر میکنم بهتر باشد خودش تکلیف را روشن کند، نه؟

نفرت هولناکی در نگاهش ریخت و بعد رو کرد به زن و با تحکّم گفت: به او بگو که ساعت را نمی‌ خواهی. زن ازسر درماندگی، نگاهی به ساعت و بعد، به من انداخت و با لحنی که داد می‌زد دروغ می‌گوید گفت: نمی‌خواهمش. باز هم کم مانده بود گریه کند.

امشب هم پول ندارند مشروب بخرند. می‌روند از این ‌و آن پول بگیرند؛ موفق نمی‌شوند. یکدفعه، مثل اینکه فکری به‌سرش زده باشد میآید به طرفم. دوباره ترس برم می‌دارد! می‌گوید: زنم ساعتش را می‌خواهد!

ترسم می‌ریزد. حالا دیگر زبانم سرش دراز است! با لحنی به‌مراتب محکم‌تر از قبل می‌گویم: خودش باید بگوید. ساعت را به همان کسی که از او خریده‌ام پس می‌دهم. باز همان نگاه شرربار را به من می‌ اندازد. می‌رود و با زن برمی‌گردد. زن می‌گوید:‌ ساعتم را پس میدهی؟ می‌گویم: اگر آن را پس بدهم دست از سرم برمی‌دارید؟ می‌گوید: بله، قول می‌دهم.

ساعتش را می‌دهم. می‌روند آن را به جوانی که میز کناری من نشسته می‌فروشند به پنج دلار. یک آبجوی بزرگ می‌خرند و با هم قسمت می‌کنند. تمام می‌شود. تلوتلوخوران راه می‌افتند. از در که دارند می‌روند بیرون، زن برمی‌گردد و با حالتی که انگار هنوز یک چیزهای محوی از من به‌ یادش مانده باشد، نگاهم می‌کند. با لحنی حسرت‌آلود می‌گوید: خیلی قشنگ بود؛ نه؟

و می‌روند...

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013


باز بوی نعنا داغ آش و دل ما… نه که فقط نعنا داغ و آش تو رو یادم میاره!… نه؛ این دل لامصب لَنگِ بهونه­‌س! نه که باید یه چیزی بهونه باشه تا یاد تو هم باشه!… نه! یاد تو هست... همیشه هست. اولاش کنار یادت نم اشکیم بود… ولی الان بی­حال‌تر از اونم که…

اونقد نشئه اون نیگات بودم که نفهمیدم دستت کجای کاسه رو گرفته بود. حیف… اگه میدونسم!

اونقد نشئه اون نیگات بودم که مزه­ آش یادم نمونده! ولی با حیا! مگه میشه تو چیز بد دسم داده باشی؟ اصلش مگه تو و بدی یه جا جمع میشین؟… یادمه… خوب یادمه؛ گلای ریز زرد و بنفش رو چادرت که کنار طره­ زلف رو پیشونیت نشئگی نیگاتو بیشتر میکرد!

بیست وهفت سال که چیزی نی! صد سالم که بگذره چشام از وسط هزارتا رنگ، رنگ موهاتو پیدا میکنه!

ولمون کن!…گناه کدومه؟… راستیاتش اگه گناهم هس باشه! پای تاوونش وایسادم!… نامحرمی نی!... تو محرم دل مایی!… مگه چیکارم میکنه؟… میخواد بسوزونتم!… خیالی نی! ما که یه عمره تو آتیش تو سوختیم! تازه مگه خودش تو رو با کاسه آش نفرستاد در خونمون؟… مگه خودش منو نیوورد دم در؟… مگه خودش… مگه نمیگن خودش اصل عشقه؟… خودم از سد هاشم تو مچّد شنفتم!…

گفتم اولا کنار یادت نم اشکیم بود که الان… نه اونم هنو هست؛ دیر میاد ولی میاد...


«جعفر بهروان راد»

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013


با سلام و با تشکر از اينکه با بيمارستان روانی استان تماس گرفته‌ايد. لطفآ پس از گوش دادن به فهرستی که متعاقبآ ارائه ميشود شماره مورد نظر خود را انتخاب کنيد:

1) اگر دچار اختلال «وسواسی- اضطراري» هستيد عدد ۱ را مکررآفشار دهيد!

۲) اگر دچار اختلال «شخصيت وابسته» هستيد لطفآ از يکنفر بخواهيد عدد ۲ را برای شما فشار دهد!

۳) اگر دچار اختلال «تعدد شخصيت» هستيد لطفآ اعداد ۶،۵،۴،۳ را فشار دهید!

۴) اگر دچار «پارانويا» هستيد ما بخوبی ميدانيم شما که هستيد و چه منظوری دارید! پشت خط منتظر بمانيد تا بتوانيم شما را رديابی کنيم!

۵) اگر دچار «هذیان» هستید عدد هفت را فشار دهید تا تلفنتان به سفینه موجودات فضایی وصل شود!

۶) اگر دچار «اسکيتزوفرني» هستيد بدقت گوش کنيد. صدای آرامی به شما خواهد گفت دقيقآ چه شماره‌ای را بايد فشار بدهيد!

۷) اگر دچار اختلال«سرخوشی- افسردگي» هستيد فرقی نميکند چه عددی را فشار دهيد چون هيچ چيز نميتواند به بهتر شدنتان کمک کند!

۸) اگر دچار اختلال«نارسا خواني» هستيد اعداد ۷،۸،۷،۸،۷،۸ را فشار دهيد!

۹) اگر دچار اختلال«دوقطبي» هستيد لطفآ پيامتان را قبل از شنيدن بوق يا بعد از شنيدن بوق بگذاريد!

۱۰) اگر دچار اختلال«حافظه کوتاه مدت» هستيد لطفآ عدد ۹ را فشار دهيد، اگر دچار اختلال«حافظه کوتاه مدت» هستيد لطفآ عدد ۹ را فشار دهید، اگر دچار اختلال«حافظه کوتاه مدت» هستید لطفآ عدد ۹ را فشار دهید، اگر دچار...

۱۱) اگر دارای مشکل«اعتماد به نفس پایین» هستید لطفآ گوشی را بگذارید.تلفنچی‌های ما سرشان شلوغ‌تر از آن است که وقتشان را به صحبت با شما تلف کنند!

*با سپاس از گ. الف، دانشجوی رشته روانشناسی دانشگاه مک­گیل مونتریال که متن انگلیسی را در اختیارم گذاشت.

MENTAL HOSPITAL PHONE MENU


;please select from the following menuThank you for calling The State Mental Hospital

If you are obsessive-compulsive, please press 1 repeatedly.

If you are co-dependent, please ask someone to press 2 for you.


If you have multiple personalities, press 3,4,5 and 6.

, stay on the line so we can trace your call and know who you are.If you are paranoid


.and your call will be forwarded to the Mother Ship , press 7If you are delusional

, listen carefully and a little voice will tell you which number to press. If you are schizophrenic

If you are manic-depressive, press any number; it doesn’t matter; nothing will make you happy, anyway.

.9696969696969696 , press If you are dyslexic

If you are bipolar, please wait for the beep and leave a massage after the beep or before the beep.


If you have short-term memory loss, please press 9; if you have short-term memory loss, please press 9; if you have short-term...

If you have low self-esteem, please hang up; our operators are too busy to talk with you

 

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013




به یاد«مَصی»


از سر خاک یکراست رفتم«کوکی». دیگر کسی نبود که باقلوایم را با او قسمت کنم؛ سهم تو دست‌نخورده ماند... بوشوی مره تنها بنی لاکوی... (رفتی تنهام گذاشتی دختر)

بار اول در مجلس یادمان«فروغ فرخزاد» دیدمش. وقتی داشتم شعرم را می‌خواندم، یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد. تحسین را در نگاهش خواندم. برنامه‌ام که تمام شد، بیشتر رفتم توی کوکش. زن ظریفی بود. چهره و موهای کوتاهش را به سادگی آراسته بود. ناخن‌هایش مرتب و تمیز بودند. از سلیقه‌اش در انتخاب لباس خوشم آمد.

بعد از آن شب، هرازگاهی اینجا و آنجا در برنامه‌های کامیونیتی می‌دیدمش و از اتفاق، در چند کار گروهی با او و دوستانش در «انجمن زنان ایرانی» شهرمان همکاری کردم. رفته‌رفته با هم رفیق شدیم. اولین چهارشنبه هر ماه، بعد از تمام شدن جلسه انجمن، دوتایی می‌رفتیم کوکی و چهار پنج ساعت می‌نشستیم به حرف زدن و نقشه چیدن که چطور زیرآب«طاهره» را از انجمن بزنیم!

تنها رفیق زنم بود. مثل خودم رقص را دوست داشت. سر و زبان­دار بود و مثل خودم، همیشه شاد. زنی بود آداب‌­دان، فعال و در خواسته‌اش مصمم؛ آنقدر که بالاخره زیرآب «طاهره» را زدیم!

باورهایش درهم تنیدگی محسوسی با رفتارهایش داشت.همیشه، پشت ساده‌­ترین رفتارش، می‌توانستی حضور یک باور عمیق را احساس کنی و همین بیش از پیش به هم نزدیکمان کرده بود. هفت سال زندانی کشیده و بعد از آزاد شدن به سختی از کشور خارج شده بود. همیشه با هم گیلکی حرف می‌زدیم. خیلی وقتها تمسخر اطرافیان را می‌­دیدیم ومی‌­شنیدیم اما عین خیالمان هم نبود. هر بار که در تصمیم‌گیری‌های انجمن مواضع مخالف داشتیم وقتی نوبت به من می‌رسید و حرف می‌زدم، بلند­بلند می‌گفت: «دوماغ تیشین مانتِی دَنه، اولاغ؟ خفه نوبونی؟ تی پره سوجونم، ایسه بیس، خاک بسّر آدم!» [مشنگی الاغ؟خفه نمیشی؟ باباتو می­سوزونم، حالا صبر کن، خاک برسر!] و بعد از جلسه دوباره سر از« کوکی » در می‌­آوردیم!

همسر داشت و یک فرزند پسر، اسمش«یاشار». از آن پسربچه­‌های باهوش و شیطان که موهای لَختش را مدل قارچی برایش کوتاه می­‌کردند. مثل ماهی لیز بود. یکدفعه سٌر می­‌خورد و از دستت در می‌رفت. هربار که می­‌دیدمش می­‌گفتم:

- چ ط ط ط ط ط طوری یاشار؟

هیچوقت جوابم را نمی‌­داد؛ می­‌خندید و فرار می‌کرد.

بار آخر در جشن کتابخانه دیدمش. هفته پیش. شاد بود و می‌­رقصید. لباس ساده‌­ای که بر تن داشت مثل همیشه برازنده‌­اش بود. از کنارت که رد می‌شد، بوی خوب عطرش را می‌­توانستی احساس کنی...

آنشب هنوز نمی‌­دانستم که بار آخر است. اگر می‌دانستم، شاید سفت‌­تر ماچش می‌کردم، شاید بیشتر نگاهش می‌کردم، بیشتر با او حرف می‌زدم، می‌­رقصیدم...

عصر نشسته‌­ام توی کتابخانه. امروز کتابداری نوبت من است. کار خاصی ندارم بکنم. دفتر گزارش‌های روزانه را برمی‌دارم و شروع می‌کنم به خواندن، ببینم بچه‌­ها چکارها کرده یا نکرده‌­اند. چند دقیقه بعد تلفن زنگ می‌زند.گوشی را برمی‌­دارم؛ رفعت است. مثل همیشه، تا صدایش را می‌شنوم، با همان ذهن بازیگوش، شروع می‌کنم از هر دری حرف زدن. یکدفعه متوجه می‌شوم رفعت یک­جور غریبی است؛ مثل همیشه­‌اش نیست. می‌گویم:

- رفعت جان چته؟ حالت خوبه؟ صدات چرا گرفته؟ سرما خوردی؟ گیسو اینا رفتن؟

نمی‌دانم چرا همینطور یکریز سوال پیچش می‌کنم. حسی مبهم و آزاردهنده دارم که نمی‌دانم چیست؛ زیر دلم تیر می‌کشد. من‌­من می‌کند...می‌گوید:

- رفتن...خوبم...

و سکوت می‌کند. می‌گویم :

- چی شده رفعت؟

می‌گوید :

- خبر بد...

و باز من‌­من می‌کند... مقدمه‌­چینی می‌کند و بالاخره می‌گوید :

- مصی تصادف کرد... تموم کرد... ملیحه تو بیمارستانه...

دلم هرّی می‌ریزد پایین. خودم را به نفهمیدن می‌زنم.نمی­‌خواهم بفهمم. می­‌گویم:

- چی داری میگی رفعت؟

می­‌گوید:

- بابا... مصی... خانوم بیژن...

گوشی را می‌گذارم. دیگر دوستش ندارم رفعت را... نمی‌دانم چکار باید بکنم. چند دقیقه همانجا پشت میز خشکم می‌­زند. خیره می‌شوم به تصویر صادق هدایت بر دیوار روبرو. بلند می‌شوم، راه می‌روم، می‌­نشینم، سیگار می­‌کشم. آرام ندارم. نمی‌دانم چکار باید بکنم. بر می‌گردم دوباره پشت میز می‌­نشینم. بی­‌اختیار دفتر گزارشها را برمی‌دارم. روی صفحه دیروز نوشته شده :

- ...ضمنآ پیشنهاد می‌کنم قفسه کتاب‌های مربوط به«زنان» را از «کودکان» جدا کنید!!!

خط مصی است.

به یاشار فکر می­‌کنم، دلم می­‌گیرد... به بیژن فکر می­‌کنم، بیقرار می‌­شوم...



 

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013




یک خودکار آبی دارم. یادگاری است که با خودم از ایران آورده‌ام؛ حالادیگر بیست سال میشود. کوچکتر از خودکارهای معمولی است. توی دست رام است. سعی میکنم هرچه کمتر از آن استفاده کنم و به همین دلیل هم هست که اینهمه سال دوام کرده. خودکارم را خیلی دوست دارم؛ حتی یکبار سرش با یکنفر دعوایم شد!

دیروز دوباره کسی آن را قرض گرفت. با هم سر یک میز نشسته بودیم. توی دستم دیده بودش و نمی‌توانستم بهانه بیاورم؛ اگرندیده بود، میآوردم!

کفرم درآمده بود! مردک، بدون آنکه هیچکدام از ما دعوتش کرده باشیم سرش را انداخته پایین، بلند شده آمده و خودش را زورچپان کرده؛ بخوبی هم میداند که ماهیت جلسه‌هایمان چیست آنوقت حتی یک خودکار هم با خودش نیاورده. معلوم نیست چی به دستش گرفته و آمده!

با اکراه خودکار را دادم. مواظبش بودم. رفتارش را با خودکار بدقت زیر نظر گرفتم! بسیارخشن، بی‌دقت و بی‌انضباط به نظرم آمد! بیخود و بی‌جهت با آن کاغذی را -که ازیکی دیگر از رفقا گرفته بود- خط‌خطی میکرد! به همین زودی فراموش کرده بود که خودکار را «قرض» گرفته! چقدر شلخته‌وار بدست گرفته بودش! اصلآ هیچ احترامی به خودکار نمی‌گذاشت! همانطور که سخت مشغول بحثهای صد تا یک غاز و چرندش بود، هر چند ثانیه یکبار، بی هیچ دلیلی، آن را محکم روی کاغذ روبرویش پرت میکرد و دوباره برش می‌داشت!

از عصبانیت داشتم می‌مردم! کاسه صبرم کم‌کم لبریز میشد که ناگهان دیدم پنج شاخه انگشت با زمختی محض، خودکارکم را مثل چنگال مرگ در میان گرفت و بی هیچ رحمی، انتهای آن را به درون حفره متعفن دهانش فرو برد و دندانها... آه... دندانها شروع کردند به جویدن!

خون جلوی چشمهایم را گرفته بود! در فاصله نیم‌متری من داشت اتفاق می‌افتاد؛ اندام ظریفش را می‌دیدم که زیر فشار اهریمنی دندانها مجروح می‌شد، و نمی‌توانستم کاری بکنم. اگر چاره داشتم خودکار را از دستش می‌قاپیدم!

توی دلم غوغایی بود! بالاخره در یک فرصت طلائی که خودکارک مصدومم را از دهانش درآورد و آن را دوباره -بی هیچ دلیلی- روی کاغذ پرت کرد، به بهانه اینکه لازمش دارم، با یک خیز برداشتم و دیگر پسش ندادم .

راستی، مگر ما از چیزهایی که می‌جویم مثلآ یک هویج برای نوشتن هم استفاده می‌کنیم که چیزهایی را که برای نوشتن بکار میبریم، بجویم؟! اگر بشود در تعریف شیئی به نام «خودکار» هر مفهوم دور از ذهنی را گنجاند، مسلمآ مفهوم «جویدن» را نمی‌شود!

اهمیتی ندارد که دیگران فکر کنند خسیس هستم یا هر قضاوت اشتباه دیگری؛ 
***I really don't give a F ؛ فقط نگیرید آقا جان؛ شما را به معتقداتان قسم خودکار از من قرض نگیرید! کاش همه نامهربان‌هایی که دل مرا می‌شکنند و خودکارکم را قرض می‌گیرند فراموش نمی‌کردند که اولآ، خودکار را «قرض»گرفته‌اند و ثانیآ، خودکار برای نوشتن است نه برای کارهای مشمئز کننده‌ای ازقبیل جویدن یا خاراندن سوراخ گوش یا پاک کردن چرک زیر ناخن یا چپاندن توی...! آن هم خودکاری به این نازنینی!

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013




«خوشا آنانکه خیلی باکلاسن»


چند وقت پیش دوستی لینکی فرستاده بود که در آن نویسنده از یکی از محصولات تولید ایران انتقاد کرده و به کرات نوشته بود: «من پی‌پی کردم به این وسیله!» که منظورش همان شماره دو بود! یادم آمد در آخرین سفرم به ایران مکررآ شنیده بودم که از همین اصطلاح استفاده می‌شود. نظر به اهمیت حیاتی مطلب(!) و همچنین به دلیل تعهد در قبال زبان مادری، در این نوشتار به تنویر افکار درمورد این اصطلاح خواهم پرداخت!


واژه pee-pee در زبان انگلیسی گویش کودکانه‌ایست برای ادرار و دقیقآ معادل همان«جیش» خودمان است! مصدرش هم To Pee می‌باشد و معمولآ در حالت اسم به شکل زیر بکار می‌رود:

I have pee-pee یعنی جیش دارم


و در حالت فعل به شکل:

I have to pee که یعنی باید جیش کنم

بنابراین مقصود از این واژه شماره یک است نه شماره دو اما در فارسی به سهو بعنوان شماره دو مصطلح گردیده. واژه کودکانه برای شماره دو در زبان انگلیسی poop یا poo است و به اشکال زیر بکار می‌رود:

I have poo یعنی شماره دو دارم

و یا:

I pooped یعنی شماره دو کردم


در زبان فرانسه هم گویش کودکانه برای شماره یک pipi و برای شماره دو cacaاست. نمی‌دانم چه چیز باعث اشاعه کاربرد غلط این واژه در زبان فارسی شده اما علت هرچه هست گاه عواقب ناخوشایندی دارد! یک روز که شدیدآ مضطر بودم رفتم به سمت آبریزگاه که دیدم یکی از بچه‌های فامیل هم به همان طرف روانه شده؛ شروع کرد با من تعارف کردن و بفرما زدن! حساب کردم بچه است و مروت نیست زودتر بروم! گفتم من بعد میرم؛ گفت: آخه پی‌پی دارم. گفتم خب عیب نداره. به خیال خودم یک جیش وقت چندانی نمی‌برد!هی منتظر شدم و پیدایش نشد! با خود گفتم بچه جان، پدرت خوب، مادرت خوب، یک جیش که اینهمه طول نمی‌کشد! که بعدآ متوجه شدم جریان از چه قرار است!


ما دیگر کم‌کم در هر جمله‌ای داریم واژه‌های انگلیسی بکار می‌بریم و من نمیدانم چرا. اگر این را نشانه تجدد و روشنفکری میدانیم لااقل سعی کنیم در حد امکان واژه‌ها را صحیح بکار ببریم که مردم درپی سوءبرداشت از فشار مثانه و سایر دردهای جسمی و روحی به خود نپیچند!

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013




نشسته‌ایم، همان جمع چند نفره، همان روز هفته، همان ساعت، همان جا، دور همان میز.دو نفر غایب هستند؛ یک مهمان هم داریم؛هرکس سرجای خودش نشسته است؛بادیدن رفتار بیش از حد هیجانی یکی از حاضرین شک میکنم که شاید کله‌اش گرم باشد؛ مثل همیشه قبل از اینکه وارد بحثهای اصلی بشویم با هم چاق سلامتی میکنیم و از هر دری حرف میزنیم؛ رفتار او به مرور هیجانی‌تر میشود و صدایش هم رفته‌رفته اوج میگیرد؛ تقریبآ همه سرها بطرف میز ما برگشته است.

من و یکی دیگر از رفقا با ملایمت او را دعوت به پایین آوردن صدایش میکنیم؛ آخر توی یک کافی‌شاپ غیر ایرانی نشسته‌ایم و شاید هیچکس دیگر به جز خودمان کلمه‌ای از حرفهایمان را نفهمد؛ آنوقت یک نفر دارد تقریبآ فریاد میکشد و کلماتی را به فارسی میگوید! این واقعه ۱۱ سپتامبر هم که بدجوری کار دست ما شرقی‌های برون‌مرزی داده!از اینها گذشته،صدای عصبانی،لحن پرخاشگر و محتوای بی‌منطق حرفهایش گوشم را آزار میدهد و روحم را هم!

هرکس چیزی میگوید؛ بچه ها دستش انداخته‌اند؛ نتیجه اینکه نشست ادبیمان کم‌کم تبدیل میشود به نشست بی‌ادبی! آبرویمان پیش مهمان جلسه و مردم مبادی آداب اینجا میرود! همه با حالتی آمیخته با تعجب و ترس نگاهمان میکنند! دوباره از او میخواهیم آرامتر صحبت کند؛ بلندتر سرمان فریاد میکشد که:«چرا نمیگذارید آزادانه داد بزنم؟! ما از آن جوّ خفقان آمده‌ایم بیرون که آزاد باشیم! شما چون ایرانی هستید حق ندارید انتقاد کنید! بقیه مشتریها هم اگر اعتراضی داشته باشند خودشان میگویند! این یک مشکل فرهنگی است که شما دارید! ما اینجا در یک جامعه آزاد زندگی میکنیم؛ چرا دست از سانسور کردن برنمی‌دارید؟!»

از حرفهای چرند و بی سر و تهش هم لجم میگیرد و هم خنده‌ام! به آرامی میگویم: «این حرفها کدام است دکتر؟ به ملیت چکار داریم؟ اینجا یک محل عمومی است؛ آیا من به عنوان یک مشتری حق دارم نارضایتی خودم را از صدای بلندتر از معمول شما ابراز کنم یا نه؟ حالا هر ملیتی که داشته باشم.»

خر خودش را سوار است! میگوید:«شما همه افرادی عقب‌افتاده و دیکتاتور هستید که مفهوم آزادی بیان را نمی‌فهمید!!!»



دیگر جوابش را نمیدهم؛ یعنی فایده‌ای ندارد! اوضاع کمی آرامتر میشود؛ چند دقیقه بعد همین فرد آزاداندیش! در جواب یک شوخی لفظی و در مقابل نگاههای بهت‌زده اطرافیان، بلند میشود - همانجا وسط کافی‌شاپ - کمربندش را باز میکند که شلوارش را بکشد پایین!


دیگر یقین دارم که مست است!

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013




«به یاد آقای ناصحی»


آقای ناصحی قدش متوسط بود؛ نه خیلی چاق بود و نه خیلی لاغر؛ شکمش اما بفهمی نفهمی کمی بر‌آمدگی داشت. پوست صورتش سبزه بود و در اوقات سر‌خوشی خنده گل‌ و‌ گشاد و ابلهانه‌ای چهره‌اش را پر می‌کرد. از همه شاخص‌تر، پیشانی فراخش بود که بیشتر این فراخی را مدیون ریزش موی سر و تاسی پیشرفته بود نه اینکه حدود واقعی پیشانیش اینطور بوده و یا اینکه ناصیه‌اش حاکی از اقبالی بلند باشد! تتمه موهایش به جو گندمی میزد. همیشه خدا یک کت و شلوار قهوه‌ای بد‌رنگ می‌پوشید با یک بلوز تریکوی نخودی. زمستان و تابستان همین یک دست لباس تنش بود. هفده سال بود که در دبیرستان‌های تهران زبان انگلیسی درس می‌داد و فلاکت کارمندی از سر تا پایش می‌بارید. توصیف آقای ناصحی بدون اشاره به کیف زهوار‌ در رفته مشکی و فرهنگ انگلیسی به فارسی آموزگار چاپ ۱۹۵۰ با آن جلد قرمز رنگ و رو رفته که از او تفکیک‌ناپذیر بود تصویری است ناقص. از آن معلمهای خوش‌قلب بود و همین باعث می‌شد شاگرد‌های نوجوانش به اقتضای شر و شور جوانی، از هیچ اذیت و آزاری درمورد او کوتاهی نکنند. خیلی که از آزارشان به ستوه می‌آمد سری به علامت تآسف تکان می‌داد و زیر لب می‌گفت:«حیف نون؛ حیف زحمت.» هرگز به هیچ شاگردی نمره کمتر از ده نمی‌داد و در امتحان‌های شفاهی اگر شاگردی جواب پرسشی را نمی‌دانست آنقدر راهنمایی می‌کرد تا بالاخره جواب را حاضر و آماده در اختیارش می‌گذاشت و با اینهمه، بودند شاگرد‌هایی که همچنان نمی‌توانستند جواب صحیح را بگویند! در امتحان‌های کتبی خصوصآ امتحان آخر سال هم تا جایی که می‌شد جواب‌های شاگردان ضعیف را در حالیکه امتحان هنوز تمام نشده بود از روی ورقه‌هاشان می‌خواند و اگر نصیحت و وصیتی لازم بود کوتاهی نمی‌کرد!


پنجاه و دو سه ساله بود و در ایام جوانی با دختر‌عمویش خاطر‌خواهی داشتند اما عمو جان که سخت مخالف وصلتشان بود از غیبت او در ایام خدمت سربازی استفاده میکند و دوباره همان داستان قدیمی تکرار می‌شود: دخترک را به خواستگار پیر پولدار میدهند. ناصحی هم هرگز ازدواج نمی‌کند.


گاهی اوقات اول ماه که حقوق می‌گرفت سری به میخانه اسحاق یهودی می‌زد و شب را همانجا در آغوش همیشه پذیرنده آفاق-فاحشه اهوازی- به صبح میرساند.


سالها بود که جزوه کوچکی درباره دستور زبان انگلیسی فراهم کرده بود اما حقوق کارمندی کفاف هزینه چاپ را نمیداد. بارها در‌خواست وام کرده بود که هربار با مخالفت مواجه شده بود. اوایل بگیر و ببندهای بعد از انقلاب بود که جلوی دانشگاه تهران بطور کاملآ اتفاقی با چند جوان که نشریه «پیکار» می‌فروختند آشنا شده‌بود و بدون آنکه رغبتی به نگرش سیاسی‌شان داشته باشد، از آنها که به امکانات چاپ ارزان دسترسی داشتند قول چاپ جزوه‌اش را گرفته و بالاخره عصر یک روز دوشنبه برای چاپ قرار گذاشته بودند و ناصحی بعد از کلاس یکراست به چاپخانه رفته بود.


صبح سه‌شنبه برای اولین بار در طول هفده سال تدریس بدون آنکه خبر داده باشد به مدرسه نیامد و صبح چهار‌شنبه و پنجشنبه و بقیه روزها هم.


هیچکس هرگز بدرستی نفهمید چه بلائی به سر ناصحی آمده؛ کس و کاری هم نداشت که دلسوزش باشد و ماجرای ناپدید شدنش همچنان در ابهام باقی ماند.


حالا بیشتر از سی سال از آن دوران می‌گذرد. این روزها روی سکوی ساختمان نیمه‌مخروبه‌ای که زمانی دبیرستان دخترانه انوشیروان دادگر بود دیوانه بی‌آزاری زندگی می‌کند که در لابلای خرت‌ و‌ پرت‌های عجیب و غریب و بهم‌ریخته‌اش یک فرهنگ‌ پاره‌پوره آموزگار با جلد رنگ و رو رفته قرمز به چشم می‌خورد. دیوانه بی‌آزاری که اگر بیشتر از چند ثانیه به او خیره شوی، سری می‌جنباند و زیر لب می‌گوید:«حیف نون؛ حیف زحمت.»

شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

0

شبلی

2013



دلم را بر غمت زنجیـــــــــــــر کردی

فضـــــای سینه را تسخیـــــر کردی

بگفتم با منی تا آخـــــــــــــــــر راه

ولی رفتی مرا هم کــــــــیر کردی!



شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

0 comments:

12 February 2013

1

شبلی

2013






«از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم»

«اوی آفرین خانِم، لنگ ظهر شد؛ بسه هرچی خوابیدِی؛ بلن شو نمازِتا بخوان». صدای جدّی و تحکم‌آمیز مشهدی آفرین بود که هر وقت به خانه‌امان می‌آمد هر روز بدون استثناء وقت اذان صبح برای خواندن نماز بیدارم میکرد و اعتراض مادرانه مادر که«بابا مشتی خانوم، حالا هنوز بچه‌اس؛ زیاد سخت نگیر» هم فایده‌ای نداشت و عمومآ با پشت چشم نازک کردن و لحن اکراه آمیز مشهدی آفرین که«نترس؛ نیمی‌میرِد اگه یه آه زودتر پاشِد نمازِشا به کمر بزنِد! از همین بچگی باس یاد بیگیرِد کاهل نماز نباشِد» مواجه میشد. بخوبی می‌دانستم که نهایتآ برنده این نبرد کلامی مشهدی آفرین است اما به حکم کودکی، این دنده آن دنده می‌شدم و خودم را به خواب می‌زدم، بلکه فرجی حاصل شود و بتوانم بیشتر بخوابم و از گرمای مطبوع بستر لذت ببرم. عجیب بود که فقط مرا برای نماز صبح بیدار می‌کرد و کاری به کار خواهر و برادرم که از من بزرگتر هم بودند و خواندن نماز برایشان واجب بود نداشت!

مشهدی آفرین پیرزن مهربان اما تندزبانی بود که از وقتی چشم باز کرده بودم او را در زمره افرادی که در خانه رفت و آمد داشتند دیده بودم؛ از قرار چندین نسل در فامیل ما زندگی کرده بود و دیگر خانه‌زاد محسوب میشد. هیچکس هم به درستی نمیدانست که چند سال دارد و یا اصلآ اولین بار چطور سر از فامیل ما در آورده. جوان که بود نیت کرده بود پای پیاده از تهران تا مشهد به زیارت حرم امام رضا برود و بالاخره این تصمیم را عملی کرده بود. از همان اولین زیارتش به بعد حکم کرده بود که همه به جای«آفرین خانم»، «مشهدی آفرین» صدایش کنند و اگر کسی از این خواسته تخطی می‌کرد سخت مورد بی‌مهری او قرار می‌گرفت. «مشهدی آفرین» هم در گویش عامیانه تبدیل شده بود به«مشت آفرین». همیشه با آب و تاب و غرور خاصی از اینکه در طول زندگی بیست و هفت بار به حرم امام رضا مشرف شده است حرف میزد.

بین ما سه فرزند خانواده مرا که از همه کوچکتر بودم بیشتر دوست داشت و خوشحال بود از اینکه در ترکیب اسمم کلمه«آفرین» بکار رفته. اعضای خانواده که «ملوس» صدایم می‌کردند عصبانی می شد و غر و لند میکرد! همیشه می‌گفت «تو هم که مثل خودِم آفرین خانومی باس بزرگ که شدی مشرّف بشی تا همه مشت آفرین صدات کنِن.» اهل بروجرد یا به قول خودش«بلوجرد» بود و تلاش فراوان من و خواهر و برادرم برای اصلاح تلفظ این واژه هم هرگز به جایی نمی‌رسید! مادر می‌گفت«ولش کنین پیره زنو؛ مثلآ یه عمر گفته بلوجرد اموراتش نگذشته که حالا شماها جوجه‌های سر از تخم در آورده میخواین اصلاحش کنین؟!» و این ختم موقت ماجرا بود تا «بلوجرد» بعدی و تکرار مجدد ایثارهای توانفرسای آموزشی ما!

قامتش دقیقآ به شکل یک زاویه نود درجه در آمده و سالها بود که دیگر نمی‌توانست صاف بایستد یا راه برود. مراسم فامیلی هرگز بدون حضور او انجام نمی‌شد؛ در عزاداری‌ها به کار پختن حلوا و در آوردن هسته‌های خرما مشغول می‌شد و در عروسی‌ها هم با ابروهای وسمه کشیده و چشمهای سرمه مکه زده و گونه های سرخاب و سفیداب کرده و رختهای نو بر تن، برای عروس و داماد اسفند دود میکرد و چای دورنگ می‌برد و تا شاباش نگیرد از جلوی عروس و داماد تکان نمی‌خورد! خرش حسابی می‌رفت و چنان کیا بیایی در فامیل داشت که اصلآ بدون حضور او عروس خانم«بله» نمی‌داد! به علاوه در هر عروسی که خانواده عروس و داماد برای خرید به بازار میرفتند باید حتمآ یک قواره پارچه ابریشمی آبی با گلهای ریز سفید و یک متر و نیم پارچه اطلسی سفید برای شلوار، به اضافه چارقد و کفش و جوراب هم برای مشهدی آفرین میخریدند. در سفره‌های نذری و خصوصآ مراسم مولودی خوانی، بعد از تمام شدن مراسم و رفتن اکثریت مهمان‌ها، مشهدی آفرین در جمع خصوصی‌تر افراد نزدیک با نواختن دایره تصنیف‌های زیبای محلی  را با سوزی که در صدایش بود می‌خواند که از میان آنها«رشید خان» و «عزیز بِش به کنارُم» خوب به یادم مانده و همینطور بوی خوب تنباکوی آغشته به عطر مرزه تازه که همیشه از دور و برش متصاعد بود.

خانه‌اش در محله‌ای بود که خودش آن را«باغ اناری» می‌نامید و من هرگز نفهمیدم این باغ اناری کجاست؛ فقط می‌دانستم که از خانه ما خیلی دور است و برای آمدن به خانه ما«باس شیش کورس ماشین بیشینی» تا بالاخره برسد به پشت در و دو زنگ ممتد که علامت خاص خودش بود بزند و در را باز کنم و ببینم که مشهدی آفرین با یک نان سنگک خشخاشی و یک چارک سبزی خوردن که لای روزنامه پیچیده و با نخ کوک بسته شده به دیدارمان آمده است؛ بیاید تو و بنشیند کف آشپزخانه و به مادر بگوید«اوی پروین خانِم، یِی پیاله‌ای چایی با یِی گَردی بیکار* قند بده بخوریم؛ یی ذره‌لونه** هم گلاب توش کن» که البته «یی پیاله‌ای چایی و یی گردی بیکار قند» به معنی هر نیم ساعت یک چای در استکان کمر باریک مخصوص خودش با هفت هشت حبه قند بود تا آخر شب که چای قبل از خوابش را هم بخورد؛ و سیگار پشت سیگار، یک چارک سبزیش را که دیگر پلاسیده شده بود پاک کند! هر چند دقیقه یکبار هم به من که دور و برش مشغول بازی و جست و خیز بودم تشر بزند که: «انقد ورجه وورجه نکن بچه؛ آروم بیشین؛ مو میفتِد تو سبزیا خان داداشت برزخ میشِد». هی سیگار بدون فیلتر«اشنو ویژه» تعارفم کند و باز در جواب به اعتراض مادرم بگوید«اي سیگار خاصیت دارِد؛ وختی می‌کشی اگه حصبه‌ایی، وباایی، چیزی دور و ور باشِد نیمیگیری!» و همین هم بشود سرآغاز آشنایی من با سیگار؛ اوایل یکی دو پک پنهانی به مدد فرضیه بهداشتی- درمانی مشهدی آفرین! و رفته‌رفته روزی یکی دو نخ و تا حالا که روزی پانزده شانزده نخ و گاه هم حتی نمی‌دانم چقدر...

وقتی به دیدارمان میآمد ساعات مدرسه را به شوق برگشتن به خانه و دیدنش سپری میکردم. تکالیف مدرسه که تمام میشد میگفت:«اوی آفرین خانِم، بوم بوما بذار گوش بدِیم» و منظورش از«بوم بوم» ترانه«چیلی پوم» شهرام شب پره بود که آنروزها باب شده بود و با شنیدنش ریز ریز قر گردن میآمد.

می‌گفتند سیزده چهارده سال که داشت به امر«خانم شازده» که همه‌کاره فامیل بود به عقد غضنفر، باغبان پیر و تریاکی خانم شازده که چند سال پیش زن اولش مرده بود در آمده و هرگز هم بچه‌دار نشده بود. به همین دلیل، لینت طبع مادرانه را هم هرگز نه تجربه کرده و نه یاد گرفته بود. از دست دادن مادر در سنین کودکی و محروم ماندن از مهر مادری هم دلیل دیگری بود برای اینکه برخلاف همه مهربانی و علاقه‌ای که به بچه‌ها داشت، همیشه با تحکم و توپ و تشر با کودکان حرف بزند اما اینهمه باعث نمی‌شد که بچه‌ها دوستش نداشته باشند و قبل از خواب برای شنیدن قصه ملک جمشید از زبان مشهدی آفرین در حالیکه داشت چپق قبل از خوابش را دود میکرد سر و دست نشکنند.

خودش و همه خوب می‌دانستند که شوهرش چقدر خاطرش را می‌خواهد؛ به همین دلیل هم بود که نداشتن فرزند و اعتیاد و همه خلقیات بد شوهر را به خود هموار کرده بود و هرگز شکوه و شکایتی نمیکرد؛ می‌گفتند سر وفاداری شوهرش قسم می‌خورد؛ و می‌گویند زن وقتی که از نظر عاطفی ایمن باشد و مطمئن از اینکه گل سر سبد شوهر است دیگر چیز زیادی از زندگی نمی‌خواهد...

مشهدی آفرین بعد از ازدواج هم همچنان به دیدار افراد و خانواده‌هایی که در گذشته با آنها ارتباط داشت می‌رفت اما این دیدارها محدوده زمانی و روحی خاصی داشت؛ عمومآ سه چهار روز می‌ماند و بعد تصمیم به رفتن می‌گرفت و شب قبل هم اعلام می‌کرد که فردا به خانه‌اش برمیگردد. وقتیکه اراده می‌کرد برگردد اگر سنگ هم از آسمان می‌بارید باید می‌رفت! اصرار مادر که«حالا فردا رو هم بمون؛ میخوایم بریم شابدوالعظیم» یا«میخوام فردا مربا بپزم؛ بمون کمکم کنی» یا هر بهانه دیگر برای نگه داشتنش بی‌فایده بود و مشهدی آفرین فردا بعد از صبحانه و قلیان، و چای و سیگار پشت‌بندش راهی «باغ اناری» میشد.

سالها پیش وقتی از یکی از این دیدارها یکی دو روزی زودتر از معمول به خانه‌اش برمی‌گردد زن غریبه‌ای را در بستر با همسرش می‌بیند؛ چند ثانیه‌ای همینطور مبهوت می‌ایستد و نگاهشان می‌کند؛ بعد هم بدون کلامی حرف یا شکوه و شکایتی، آرام و بی‌صدا بقچه لباس‌هایش را می‌زند زیر بغلش و بی‌اعتنا به ابراز پشیمانی شوهر، او را برای همیشه ترک می‌کند...

نمی‌دانم تآثیر الگوگیری و هم‌نشینی دوران کودکی با مشهدی آفرین است یا فقط تشابه اتفاقی که گاه فکر می‌کنم در خیلی از موارد به هم شبیه هستیم. اول از همه، شباهت اسممان؛ دیگر اینکه مشهدی آفرین درست مثل من سیگار زیاد می‌کشید و خیلی اهل دود بود؛ یا اینکه چای را هم مثل من با گلاب دوست داشت و درست مثل من عاشق تماشای موسیقی محلی بود که بعد از ظهر روزهای جمعه از تلویزیون پخش میشد.

سالها بعد فهمیدم که چرا مشهدی آفرین وقتی شوهرش را با آن غریبه در بستر دید دلش بدجوری شکست... و عجز و التماس و ابراز ندامت شوهر هم فایده‌ای نداشت؛ چون دانسته بود که دیگر«سوگلی» نیست و جایش را دیگری ولو به طور موقت، غصب کرده و این پایان غم‌انگیزی بود بر آنچه همیشه درمورد همسرش عزیز داشته بود. وقتی یگانه‌ترین و ناب‌ترین دلیل بودن و ماندن را به ناجوانمردی از آدم بگیرند دیگر چه انگیزه‌ای برای ماندن هست؟ همین بود که بعد از آن تا آخر عمر تنها ماند و دیگر هرگز دلش با مردی که «روزگاری سر وفاداریش قسم می‌خورد» صاف نشد؛ درست مثل...

*و** هردو به معنی مقدار کم و ناچیز
- خاطره‌ات ماندگار مشهدی آفرین



شايد اين مطالب را هم دوست داشته باشيد:

1 comments: